ترغیب نمودن. حریص گردانیدن. آزمند نمودن. در شغف انداختن: و چون سال عمر به هفت رسید مرا بر خواندن علم طب تحریص نمودند. (کلیله و دمنه). رجوع به تحریص شود
ترغیب نمودن. حریص گردانیدن. آزمند نمودن. در شغف انداختن: و چون سال عمر به هفت رسید مرا بر خواندن علم طب تحریص نمودند. (کلیله و دمنه). رجوع به تحریص شود
روی نمودن. نشان دادن رخسار. نمایاندن چهره چنانکه عروس، داماد وپدر و مادر او را. (از یادداشت مؤلف) : روی بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر. حافظ. ، واقع شدن. حدوث. وقوع. رو کردن. (از یادداشت مؤلف) : شما را چه رو می نماید در این که بی نیکمردان مبادا زمین. نظامی. - رو نمودن چیزی، آشکار شدن و به ظهور آمدن. (آنندراج) : چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا. آصفی (از آنندراج). ، روی آوردن. رو کردن. آمدن به سوی چیزی. (از یادداشت مؤلف) : یک شه دیگر ز نسل آن جهود در هلاک قوم عیسی رو نمود. مولوی. در میان گریه خوابش درربود دید در خواب آنکه پیری رو نمود. مولوی
روی نمودن. نشان دادن رخسار. نمایاندن چهره چنانکه عروس، داماد وپدر و مادر او را. (از یادداشت مؤلف) : روی بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر. حافظ. ، واقع شدن. حدوث. وقوع. رو کردن. (از یادداشت مؤلف) : شما را چه رو می نماید در این که بی نیکمردان مبادا زمین. نظامی. - رو نمودن چیزی، آشکار شدن و به ظهور آمدن. (آنندراج) : چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا. آصفی (از آنندراج). ، روی آوردن. رو کردن. آمدن به سوی چیزی. (از یادداشت مؤلف) : یک شه دیگر ز نسل آن جهود در هلاک قوم عیسی رو نمود. مولوی. در میان گریه خوابش درربود دید در خواب آنکه پیری رو نمود. مولوی
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) : خدایم سوی آل اوره نمود که حبل خدایست خیرالرجال. ناصرخسرو. بدین ره که رفتی مرا ره نمای. (بوستان). رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) : خدایم سوی آل اوره نمود که حبل خدایست خیرالرجال. ناصرخسرو. بدین ره که رفتی مرا ره نمای. (بوستان). رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود
روی نمودن. رو کردن. روی آوردن. رخ کردن: خفته اند آدمی ز حرص و غلو مرگ چون رخ نمود انتبهو. سنایی. یکی شهر کافورگون رخ نمود که گفتی نه از گل ز کافور بود. نظامی. ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام. سعدی. تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست. حافظ. ، نشان دادن صورت. نمایاندن چهره و رخسار: ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام. خاقانی. ، رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. حادث شدن
روی نمودن. رو کردن. روی آوردن. رخ کردن: خفته اند آدمی ز حرص و غلو مرگ چون رخ نمود انتبهو. سنایی. یکی شهر کافورگون رخ نمود که گفتی نه از گل ز کافور بود. نظامی. ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام. سعدی. تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست. حافظ. ، نشان دادن صورت. نمایاندن چهره و رخسار: ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام. خاقانی. ، رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. حادث شدن